وتنهایم
وآتش
آتش درونم
که غوغا کرده
ومی سوزاند
از درون
وخودم را تمام
و خاکستر کرده
مرا
همچنان که سوزانده
پیکرم را
وکرده مرا
نابود
همچنان که سوخته
پیکرم
همچنان که گشته خاکستر همه تنم
ولیکن مانده
قلبم
و می تپد
در فراقت
قلبی که مانده
ز سوز هجرانت
بر جا
می تپد در فراقت
نشانه کرده اند
آن را
به سویش می آیند
تیرها
اما
هرگز
که ساخته ام
ازقطره قطره ی وجودم
از لحظه لحظه ی نگاهم
عایقی سرخ
وبه نام عشق
حک کردم بر سرشت
و با گرمای وجودم
با دستان سردت
در آمیخت آن
وپیوست به نام تو
وبه یاد لحظه های چشمانم
ونگاههایت
نگه دارد آنرا
از گرگ بیابان
که گشته مدفون
در خاکستر ها
ولی همچنان
می تپد در فراقت
که نیست دگر قلبی
مانندش
که ریزد خون
از خود و بر خود
ودهد حرارت
بر تمام خاکستر ها
که گردیده سرد
بیابان
با سردی دستانت
و گشته سراسر
خاکستر
وگشته دگر
وکرده تغییر
در فراقت
وگر آید
پس بیاید
که گر آید
منادی ینادی
گرم گردد
ولیکن
نه بیابان صفتش
که خاکستر سبزش
که شود گرم ندایش
و گر آید
بردش
ونیاید
که رودش
و گر آید
تپد
و ریزد
وجاری گردد
خون
و جاری گردد
وشوید
قدومش را
که برد رنگ چشمش را
وگر آید
نرم گردد
سختی خاکهایش
که شود
قدم گاهش
و گرآید
نیاید بیابان
که شود بوستان
و گر آید
که نیاید
وگَرَ م نیاید
وتپد وتپد وتپد
که نیست بالاتر از سیاهی رنگی
نیست